خارپشت

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند.

وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطر همین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ‫ولی بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند.

ازاینرو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود.

  

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که، با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست.

و این چنین توانستند زنده بمانند.


بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید.



















چند قطعه اززنده یاد حسین پناهی

چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند

آنها که لال مانده اند ؛می شکنند

دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !
------------------------------------------------
من تعجب می کنم
چطور روز روشن

دو ئیدروژن

با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند

وآب ازآب تکان نمی خورد!
--------------------------------------------------
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد

شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد

پدر یک گاو خرید

و من بزرگ شدم

اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت

جز معلم عزیز ریاضی ام

که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
--------------------------------------------------------
با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل می‌کاریم
ماهی‌ها به جهنم!
کندوها پر از قیر شده‌اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس می‌نازید
ما به پارس جنوبی!
---------------------------------------------------
رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد

سهراب ،ته جوب به خود پیچید

گردآفرید،از خانه زده بیرون

مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند

ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد

وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!
--------------------------------------------------------
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!





.

__,_._,___

حاجی

آورده اند که بزرگى به حج مى شد، نامش عبدالجبار مستوفى ؛ هزار دینار زر بر میان داشت.
روزى به کوچه هاى کوفه مى گذشت . اتفاقا به خرابه اى شد. زنی را دید که گرد خرابه برمى آمد و چیزى مى جست . ناگاه در گوشه اى مرغ مرده اى را دید. آن را در زیر چادر گرفت و برفت..
عبدالجبار با خود گفت : همانا این زن ، درویش است  و محتاج کمک ! 
نگرم که حال وى چیست ؟
در عقب وى برفت. زن به خانه در شد.
کودکان پیش وى باز آمدند که اى مادر! ما را چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم ؟
زن گفت : مرغکى آورده ام ، جهت شما بریان کنم .
عبدالجبار چون این سخن بشنید، بگریست و از همسایگانش احوال وى پرسید.
گفتند: زن عبدالله بن زید علوى است . شوهرش را حجاج بکشت و کودکان یتیم دارد. مروت خاندان رسالت ، وى را نمى گذارد که از کسى چیزى طلبد.
عبدالجبار با خود گفت : اگر حج خواهى کرد، حج تو این است.
آن هزار دینار زر از میان باز کرد و بدان در خانه شد و بدان زن داد و بازگشت و آن سال در کوفه به سقایى مشغول شد و به حج نرفت .
چون حاجیان مراجعت کردند و به کوفه نزدیک رسیدند، مردمان به استقبال رفتند.
عبدالجبار نیز برفت. چون نزدیک قافله رسید، شتر سوارى در پیش مى آمد. بر وى سلام کرد و گفت : اى خواجه عبدالجبار! از آن روز باز که هزار دینار به من سپرده اى تو را مى جویم. بستان زر خود و ده هزار دینار به وى انداخت و ناپیدا شد و آواز برآمد که اى عبدالجبار! هزار دینار در راه ما بذل کردى ، ده هزار دینارت فرستادیم و فرشته اى را به صورت تو فرمودیم تا از براى تو حج گزارد و هر سال جهت تو حج گزارد تا زنده باشى تا بندگان را معلوم و محقق شود که رنج هیچ نیکوکارى به درگاه ما ضایع نیست.
 
انا لا نضیع اجر من احسن عملا
  
ما پاداش نیکوکاران را ضایع نخواهیم کرد

دوزخ




مرد پلیدی در آستانه مرگ ٬ کنار دروازه دوزخ به فرشته ای بر می خورد.

فرشته به او می گوید : فقط کافی است در زندگی ات یک کار خوب انجام داده باشی٬ و همان یاری ات می کند. خوب فکر کن .

مرد به یاد می آورد که یک بار ٬ هنگامی که در جنگلی راه می رفت عنکبوتی را سر راهش دید و راهش را کج کرد تا آن را له نکند .

فرشته لبخند می زند و تار عنکبوتی از آسمان فرود می آید ٬ تا مرد بتواند از راه آن به بهشت صعود کند.

گروهی از محکومان دیگر نیز از تار عنکبوت استفاده می کنند و شروع می کنند به بالا رفتن از آن .

اما مرد از ترس پاره شدن تار ٬ به سوی آنها بر میگردد و آنها را هل می دهد.

در همین لحظه تار ٬ پاره می شود ٬ و مرد به دوزخ باز می گردد.

صدای فرشته را می شنود که می گوید :

افسوس خودخواهی ات تنها کار نیکی را که انجام داده بودی و باعث نجاتت می شد ٬ به پلیدی تبدیل کرد .




حق

 

 

پیش از آنکه انسان پا بر زمین بگذارد٬ خدا تکه ای خورشید و پاره ای ابر به او داد و گفت: آی ٬ ای انسان زندگی کن و بدان که در آزمون زندگی ٬ این ابر و این خورشید ٬ فراوان به کارت می آید. 

انسان نفهمید که خدا چه می گوید. پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدری باز کند. 

خداوند گفت : این ابر و این خورشید ابزار ایمان توست. 

زمین من آکنده از حق و باطل است. اما اگر حق را دیدی ٬ خورشیدت را به درکش ٬ تا آشکارش کنی ٬ آنگاه مؤمن خواهی بود. 

اما اگر حق را با ابرت بپوشانی نامت در زمره کافران خواهد آمد . 

  

                                    ************** 

 

انسان به دنیا آمد . اما هر گاه حق را پیش روی خود دید ٬ چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد. 

حق تلخ بود. حق دشوار بود و ناگوار . حق سخت بود و سنگین . 

انسان حق را تاب نیاورد. 

پس هر بار که با حقی روبرو شد ٬ آن را با ابر پوشاند ٬ تا زیستن را آسان کند. 

فرشته ها می گریستند و می گفتند : حق را نپوشان ٬ حق را نپوشان ٬ این کفر است . 

اما انسان هزاران سال بود که صدای هیچ فرشته ای را نمی شنید . 

انسان کفران کردو کفر ورزید و جهان را ابرهای کفر او پوشاند . 

  

                                   *************** 

 

انسان به نزد خدا باز خواهد گشت . اما روز واپسین او « یوم الحسرة » یعنی روز حسرت نام دارد. 

و خدا خواهد گفت : قسم به زمان که زیان کردی . 

 

                                            حق ٬ نام دیگر من بود .