آیا مهمان خانه من می شوی ؟ خدایا !

 
 
 
 
 
*بنام خدا * *پیرزن با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت : **(( خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ))** خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت . پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد . پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود . پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکیکه از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد . پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت**. **نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد . این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود**. **زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد . پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید . پیرزن با ناراحتی کفت: (( *خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟*))*خدا جواب داد** :بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی***




**همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن* * همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن**زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن**دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن**شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن**ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن**به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن**ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن**به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن**طلب گشایش کار ز کارساز کردن**پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن**گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن**به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن**ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن**به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد**که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن**به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد**که به روی ناامیدی در بسته باز کردن**
                                      
 
                                              "شیخ یهایی"
 
 
                                           
                                         ** ***** ** ** 
 
 
 

معلم کوچک

 

 

 

سخت آشفته و غمگین بودم…


به خودم می گفتم:


بچه ها تنبل و بد اخلاقند


دست کم میگیرند


درس ومشق خود را…


باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم


و نخندم اصلا


تا بترسند از من


و حسابی ببرند…


خط کشی آوردم،


درهوا چرخاندم...


چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید


مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !



اولی کامل بود،


دومی بدخط بود


بر سرش داد زدم...


سومی می لرزید...


خوب، گیر آوردم !!!


صید در دام افتاد


و به چنگ آمد زود...


دفتر مشق حسن گم شده بود


این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت


تو کجایی بچه؟؟؟


بله آقا، اینجا


همچنان می لرزید...


” پاک تنبل شده ای بچه بد ”


" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"


” ما نوشتیم آقا ”



بازکن دستت را...


خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم


او تقلا می کرد


چون نگاهش کردم


ناله سختی کرد...


گوشه ی صورت او قرمز شد


هق هقی کردو سپس ساکت شد...


همچنان می گریید...


مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله



ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار،

دفتری پیدا کرد ……



گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن



چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود


غرق در شرم و خجالت گشتم


جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود


سرخی گونه او، به کبودی گروید …..



صبح فردا دیدم


که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر


سوی من می آیند...



خجل و دل نگران،

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای،

یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم


پدرش بعدِ سلام،

گفت : لطفی بکنید،

و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده

بچه ی سر به هوا،

یا که دعوا کرده قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،

متورم شده است

درد سختی دارد،

می بریمش دکتر

با اجازه آقا …….



چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم



منِ شرمنده معلم بودم


لیک آن کودک خرد وکوچک


این چنین درس بزرگی می داد


بی کتاب ودفتر ….



من چه کوچک بودم


او چه اندازه بزرگ


به پدر نیز نگفت


آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم



عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم


من از آن روز معلم شده ام ….


او به من یاد بداد درس زیبایی را...


که به هنگامه ی خشم


نه به دل تصمیمی


نه به لب دستوری


نه کنم تنبیهی


***


یا چرا اصلا من
عصبانی باشم


با محبت شاید،
گرهی بگشایم



با خشونت هرگز...


با خشونت هرگز...

 

 


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

 

 

 

اگر سفر نکنی،اگر کتابی نخوانی،
 

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،اگر از خودت قدردانی نکنی.
 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی...
 

 

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
  

 به آرامی آغاز به مردن می‌کنی...
 

 

اگر برده‏ عادات خود شوی،
 

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
 

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
 

اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی...
  

 اگر از شور و حرارت،
 

از احساسات سرکش،
 

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
 

و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
 

دوری کنی
 

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی...
 

 

اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
 

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
 

اگر ورای رویاها نروی،
 

اگر به خودت اجازه ندهی،
 

که حداقل یک بار در تمام زندگیت
 

ورای مصلحت‌اندیشی بروی.  

 

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی... 

 

 

عشق و دیوانگی

 

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند ، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند .

 

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک .

همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد ، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد .

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه ..

همه رفتند تا جایی پنهان شوند .


لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد ، اصالت در میان ابرها مخفی شد ، هوس به مرکز زمین رفت ، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت ، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود ...هفتاد ونه ... هشتاد ...

 و همه پنهان شدند به جز عشق تعجب نیست چون همه میکه همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید وجای می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است ، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج ... نود و شش . هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید وبین یک بوته گل رز پنهان شد .

دیوانگی فریاد زد دارم میام 

 و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود ، دروغ ته دریاچه ، هوس درمرکز زمین ، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود .  

حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است .
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو
کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دست هایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود !  

دیوانگی گفت من چه کردم ؟ من چه کردم ؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم ؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی .

 

و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست ! و ازهمانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند. 

 

 

مهمترین عضو بدن

مادرم همیشه از من می‌پرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟

طی سال‌های متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب
می‌کردم، پاسخی را حدس می‌زدم و با خودم فکر می‌کردم که باید پاسخ صحیح باشد.

وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسان‌ها بسیار
اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم می‌گفتم: مادر، گوش‌هایم...

او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد.

چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر می‌کنم چشم‌ها مهمترین عضو بدن هستند.

او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفته‌ای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدم‌ها نابینا هستند.

من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم.

چند سال دیگر هم سپری شد .
 

مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم می‌گفت:
نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر می‌شوی، پسرم.

سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دل‌شکسته شدند.

همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه می‌کرد. من آن روز به خصوص را به یاد می‌آورم که برای دومین بار در زندگی‌ام، گریه پدرم را دیدم

وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید:
عزیزم، آیا تا به حال دریافته‌ای که مهمترین عضو بدن چیست؟

از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم.  

 

همیشه با خودم فکر می‌کردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهره‌ام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان می‌دهد که آیا یک زندگی واقعی داشته‌ای یا نه.

برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی.

او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر می‌آید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهمترین عضو بدنت،شانه‌هایت هستند.

پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه می‌دارند؟

جواب داد: نه، از این جهت که تو می‌توانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالیکه او گریه می‌کند، روی آن نگه داری.

عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسان‌ها، لحظاتی فرا می‌رسد که به شانه‌ای برای گریستن نیاز پیدا می‌کنیم. من دعا می‌کنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانه‌هایشان بگذاری و گریه کنی.

از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است.