دوزخ




مرد پلیدی در آستانه مرگ ٬ کنار دروازه دوزخ به فرشته ای بر می خورد.

فرشته به او می گوید : فقط کافی است در زندگی ات یک کار خوب انجام داده باشی٬ و همان یاری ات می کند. خوب فکر کن .

مرد به یاد می آورد که یک بار ٬ هنگامی که در جنگلی راه می رفت عنکبوتی را سر راهش دید و راهش را کج کرد تا آن را له نکند .

فرشته لبخند می زند و تار عنکبوتی از آسمان فرود می آید ٬ تا مرد بتواند از راه آن به بهشت صعود کند.

گروهی از محکومان دیگر نیز از تار عنکبوت استفاده می کنند و شروع می کنند به بالا رفتن از آن .

اما مرد از ترس پاره شدن تار ٬ به سوی آنها بر میگردد و آنها را هل می دهد.

در همین لحظه تار ٬ پاره می شود ٬ و مرد به دوزخ باز می گردد.

صدای فرشته را می شنود که می گوید :

افسوس خودخواهی ات تنها کار نیکی را که انجام داده بودی و باعث نجاتت می شد ٬ به پلیدی تبدیل کرد .




حق

 

 

پیش از آنکه انسان پا بر زمین بگذارد٬ خدا تکه ای خورشید و پاره ای ابر به او داد و گفت: آی ٬ ای انسان زندگی کن و بدان که در آزمون زندگی ٬ این ابر و این خورشید ٬ فراوان به کارت می آید. 

انسان نفهمید که خدا چه می گوید. پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدری باز کند. 

خداوند گفت : این ابر و این خورشید ابزار ایمان توست. 

زمین من آکنده از حق و باطل است. اما اگر حق را دیدی ٬ خورشیدت را به درکش ٬ تا آشکارش کنی ٬ آنگاه مؤمن خواهی بود. 

اما اگر حق را با ابرت بپوشانی نامت در زمره کافران خواهد آمد . 

  

                                    ************** 

 

انسان به دنیا آمد . اما هر گاه حق را پیش روی خود دید ٬ چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد. 

حق تلخ بود. حق دشوار بود و ناگوار . حق سخت بود و سنگین . 

انسان حق را تاب نیاورد. 

پس هر بار که با حقی روبرو شد ٬ آن را با ابر پوشاند ٬ تا زیستن را آسان کند. 

فرشته ها می گریستند و می گفتند : حق را نپوشان ٬ حق را نپوشان ٬ این کفر است . 

اما انسان هزاران سال بود که صدای هیچ فرشته ای را نمی شنید . 

انسان کفران کردو کفر ورزید و جهان را ابرهای کفر او پوشاند . 

  

                                   *************** 

 

انسان به نزد خدا باز خواهد گشت . اما روز واپسین او « یوم الحسرة » یعنی روز حسرت نام دارد. 

و خدا خواهد گفت : قسم به زمان که زیان کردی . 

 

                                            حق ٬ نام دیگر من بود . 

  

 

 

و این آغاز انسان بود

 

 

از بهشت که بیرون آمد٬ دارای اش فقط یک سیب بود . سیبی که به وسوسه آن را چیده بود . و مکافات این وسوسه ٬ هبوط بود. 

فرشته ها گفتند : تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست . زمین همه ظلم است و فساد . 

انسان گفت : اما من به خودم ظلم کرده ام.زمین تاوان ظلم من است.اگر خدا چنین می خواهد٬ پس زمن از بهشت بهتر است. 

خدا گفت: برو و بدان جاده ای که دوباره تو را به بهشت می رساند ٬ از زمین می گذرد.زمینی آکنده از شر و خیر ٬ آکنده از حق و باطل ٬ از خطا و صواب .و اگر خیر ٬ حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت و گر نه .... 

و فرشته ها همه گریستند. 

اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود.انسان بر درگاه بهشت وامانده بود . می ترسید و مردد بود. 

و آنوقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت. 

انسان دستهایش را گشود و خدا به او «اختیار» را هدیه کرد. 

خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شده ای. برو و بهترین را برگزین که بهشت٬ پاداش به گزیدن توست. 

عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد٬ تا تو بهترین را برگزینی. 

و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج ٬ نبرد و صبوری را. 

 

                                   و این آغاز انسان بود . 

 

 

 

نگاه

 

مردی در جشن کریسمس همراه همسرش به رستورانی رفت. 

آنها هنگام خوردن شام در رستوران به ارزیابی سال رو به پایان نشستند. 

مرد شروع کرد به شکوه از موضوعی که مطابق میلش پیش نرفته بود. 

اما همسرش به درخت کریسمسی خیره شده بود که زینت بخش رستوران بود. 

مرد فکر کرد همسرش دیگر علاقه ای به این مکالمه ندارد و موضوع صحبت را عوض کرد . 

مرد گفت به نظرت چراغهای روی درخت زیبا نیستند ؟ 

همسرش پاسخ داد : زیبا هستند ٬ اما اگر از نزدیک نگاه کنی ٬ میان دهها لامپ ٬ تنها یکی سوخته است. 

به نظرم می رسد به جای دیدن دهها برکتی که سال گذشته ی تو را روشن ساخته اند ٬ به تنها چراغ سوخته ای توجه می کنی که هیچ چیز را روشن نمی کند .  

 

گره

 

 

یک مربی حیوانات سیرک می تواند با نیرنگ بسیار ساده ای بر فیل ها غلبه کند .

وقتی فیل هنوز کودک است ، یک پایش را به تنه درختی می بندد . فیل بچه هر چقدر تقلا می کند نمی تواند خودش را آزاد کند .

اندک اندک به این تصور عادت می کند که تنه درخت از او نیرومند تر است .

هنگام که بزرگ می شود و قدرت شگرفی می یابد ، تنها کافی است یک نفر طنابی دور پای فیل گره بزند و او را به نهالی ببندد . فیل تلاشی برای آزاد کردن خودش نمی کند .

 

همچون فیل ها ، پاهای ما نیز اسیر بندهای شکننده اند . اما از آنجا که هنگام کودکی به قدرت تنه درخت عادت کرده ایم ، شهامت مبارزه را نداریم . بی آنکه بفهمیم تنها یک عمل متهورانه ساده برای دست یافتن ما به آزادی کافیست .