حکایت مسلمانی ما

 

 

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم..
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش... کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد..
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود!!! 

 

 

معلم کوچک

 

 

 

سخت آشفته و غمگین بودم…


به خودم می گفتم:


بچه ها تنبل و بد اخلاقند


دست کم میگیرند


درس ومشق خود را…


باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم


و نخندم اصلا


تا بترسند از من


و حسابی ببرند…


خط کشی آوردم،


درهوا چرخاندم...


چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید


مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !



اولی کامل بود،


دومی بدخط بود


بر سرش داد زدم...


سومی می لرزید...


خوب، گیر آوردم !!!


صید در دام افتاد


و به چنگ آمد زود...


دفتر مشق حسن گم شده بود


این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت


تو کجایی بچه؟؟؟


بله آقا، اینجا


همچنان می لرزید...


” پاک تنبل شده ای بچه بد ”


" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"


” ما نوشتیم آقا ”



بازکن دستت را...


خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم


او تقلا می کرد


چون نگاهش کردم


ناله سختی کرد...


گوشه ی صورت او قرمز شد


هق هقی کردو سپس ساکت شد...


همچنان می گریید...


مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله



ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار،

دفتری پیدا کرد ……



گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن



چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود


غرق در شرم و خجالت گشتم


جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود


سرخی گونه او، به کبودی گروید …..



صبح فردا دیدم


که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر


سوی من می آیند...



خجل و دل نگران،

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای،

یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم


پدرش بعدِ سلام،

گفت : لطفی بکنید،

و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده

بچه ی سر به هوا،

یا که دعوا کرده قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،

متورم شده است

درد سختی دارد،

می بریمش دکتر

با اجازه آقا …….



چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم



منِ شرمنده معلم بودم


لیک آن کودک خرد وکوچک


این چنین درس بزرگی می داد


بی کتاب ودفتر ….



من چه کوچک بودم


او چه اندازه بزرگ


به پدر نیز نگفت


آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم



عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم


من از آن روز معلم شده ام ….


او به من یاد بداد درس زیبایی را...


که به هنگامه ی خشم


نه به دل تصمیمی


نه به لب دستوری


نه کنم تنبیهی


***


یا چرا اصلا من
عصبانی باشم


با محبت شاید،
گرهی بگشایم



با خشونت هرگز...


با خشونت هرگز...

 

 


تفاوت مدیریت در ایران و اروپا

 

 

اروپا: موفقیت مدیر بر اساس پیشرفت مجموعه تحت مدیریتش سنجیده میشود
ایران: موفقیت مدیر سنجیده نمیشود، خود مدیر بودن نشانه موفقیت است

اروپا: مدیران بعضی وقتها استعفا میدهند
ایران: عشق به خدمت مانع از استعفا میشود


اروپا: افراد از مشاغل پایین شروع میکنند و به تدریج ممکن است مدیر شوند
ایران: افراد مدیر مادرزادی هستند و اولین شغلشان در بیست سالگی مدیریت است

اروپا: برای یک پست مدیریت، دنبال مدیر میگردند
ایران: برای یک فرد، دنبال پست مدیریت میگردند و در صورت لزوم این پست ساخته
میشود


اروپا: یک کارمند ساده ممکن است سه سال بعد مدیر شود
ایران: یک کارمند ساده، سه سال بعد همان کارمند ساده است، در حالیکه مدیرش سه
بار عوض شده

 اروپا: اگر بخواهند از دانش و تجربه کسی حداکثر استفاده را بکنند، او را مشاور
 مدیریت میکنند
ایران: اگر بخواهند از کسی هیچ استفاده ای نکنند، او را مشاور مدیریت میکنند


 اروپا: اگر کسی از کار برکنار شود، عذرخواهی میکند و حتی ممکن است محاکمه شود
 ایران: اگر کسی از کار برکنار شود، طی مراسم باشکوهی از او تقدیر میشود و پست
 مدیریت جدید میگیرد


اروپا: مدیران بصورت مستقل استخدام و برکنار میشوند، ولی بصورت گروهی و هماهنگ
کار میکنند
 ایران: مدیران بصورت مستقل و غیرهماهنگ کار میکنند، ولی بصورت گروهی استخدام و
 برکنار میشوند


 اروپا: برای استخدام مدیر، در روزنامه آگهی میدهند و با برخی مصاحبه میکنند
 ایران: برای استخدام مدیر، به فرد مورد نظر تلفن میکنند


 اروپا: زمان پایان کار یک مدیر و شروع کار مدیر بعدی از قبل مشخص است
ایران: مدیران در همان روز حکم مدیریت یا برکناریشان را میگیرند


 اروپا: همه میدانند درآمد قانونی یک مدیر زیاد است
 ایران: مدیران انسانهای ساده زیستی هستند که درآمدشان به کسی ربطی ندارد


 اروپا: شما مدیرتان را با اسم کوچک صدا میزنید
 ایران: شما مدیرتان را صدا نمیزنید، چون اصلاً به شما وقت ملاقات نمیدهد


 اروپا: برای مدیریت، سابقه کار مفید و لیاقت لازم است
 ایران: برای مدیریت، مورد اعتماد بودن کفایت میکند
 

 

 


تقلید

 

 

حدود شصت سال پیش یک روحانی به روستائی رسید.

با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد.

کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود،با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است،بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.

همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟

نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.

دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت “تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی،کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم”

با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.

مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند.

آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند و چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند.

آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر.

باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند.

آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند و ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر.

آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند.

اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند.

در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ،

مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ.

 روحانی در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند.

آخوند فریاد میکشید “خدایا به دادم برس” و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند.

آقا فریاد میکشید “ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟”

مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند.

آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.

باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد.

جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.

آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.

اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است.

البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند،

در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند

و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.

البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند، برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است.

برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن.

باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند

و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند...

        

  

             خلق را تقلیدشان بر باد داد                              ای دو صد لعنت بر ین تقلید باد 

 

 

 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

 

 

 

اگر سفر نکنی،اگر کتابی نخوانی،
 

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،اگر از خودت قدردانی نکنی.
 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی...
 

 

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
  

 به آرامی آغاز به مردن می‌کنی...
 

 

اگر برده‏ عادات خود شوی،
 

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
 

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
 

اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی...
  

 اگر از شور و حرارت،
 

از احساسات سرکش،
 

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
 

و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
 

دوری کنی
 

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی...
 

 

اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
 

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
 

اگر ورای رویاها نروی،
 

اگر به خودت اجازه ندهی،
 

که حداقل یک بار در تمام زندگیت
 

ورای مصلحت‌اندیشی بروی.  

 

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی...